دو سه هفته پیش، عبدالقدیر فطرت یکی از فرزانگان جامعه خویش را از دست دادیم، شب و روزی که سخنوران ما سی و هفتمین سالروز رحلت استاد خلیل الله خلیلی، ملک الشعرای قلمرو فارسی را تجلیل می نمودند. آن حادثه و آن سالروز مرا به یاد خاطره ای انداخت، و آن خاطره، دیدنی ها و شنیدنی های دیگری را در ذهنم تداعی نمود.
من و فطرت در روزگار نوجوانی سرنوشت مشابهی داشتیم. هردو از شاگردان لیسه عسکری کابل بودیم، نهادی که در کابل آن را بنام (مکتب لیسه) می شناختند. زمانی که نویسنده این سطور از متوسطه ای در روستای کوهدامن فارغ شده و شامل آن لیسه گردید، فطرت دو سال پیش از سرغیلان بهارک به کابل آمده و در آن مکتب آموزش می دید. مکتب لیسه در گذشته ها از لحاظ تمویل و اعاشه مورد توجه جدی حکومت ها بود و کدر هایی هم که در لیسه تدریس می نمودند یا خارجی هایی چون روس ها و هندی ها بودند، یا تحصیل کردگان کشور های اروپایی و امریکا، و یا هم کوادر تدریسی مجرب و لایق از داخل کشور.
دیری نگذشته بود که با سرازیر شدن نیرو های ارتش سرخ و اشغال افغانستان از یکسو، و گرفتن و بستن و کشتن شاگردان مکتب از سوی دیگر، زمینه زندگی و ادامه تحصیل برای خیلی از نو جوانان دشوار گردید. در چنین اوضاع و احوالی جوانان گروه گروه کشور را ترک نموده یا به جبهات جنگ علیه ارتش سرخ و حکومت وقت می پیوستند، و یا آنکه روانه پاکستان و ایران شده، بخشی بر می گشتند، و برخی دیگر راه بی برگشت را انتخاب نموده و رهسپار کشور های دور و نزدیک دنیا می شدند.
شاگردان مکتب لیسه هم دسته دسته مکتب را رها نموده یا به محلات شان بر می گشتند یا راهی کشور های همسایه و یا فراتر از آن می رفتند که ما و دسته ای دیگر شامل همین گروه بودیم. زمانی که نویسنده به پشاور هجرت نمود، جمعیت اسلامی افغانستان اکادیمی نظامی خودش را تأسیس نموده بود؛ جایی که یگانه نهاد تحصیلات عالی نظامی در آن محیط به شمار رفته و تدریس شاگردان آن را، چند تن از آموزش دیدگان دانشگاه های نظامی هند به عهده داشتند. پیشینه نظامی از یکسو، نیاز جامعه از سوی دیگر، و در پهلوی این دو انگیزه، نبود نهاد های تحصیلات عالی در محیط هجرت از جانب دیگر، ما را به سوی آن اکادیمی نظامی کشاند، نهادی که نقش مهمی در سال های جهاد افغانستان ایفا نمود. زمانی که نویسنده از این اکادیمی فارغ گردید، مرحوم فطرت در این جا هم یکسال بر او سبقت جسته بود. او در سال 1360 ه ش، پس از فراغت خویش به جبهه پنجشیر رفت و دیری نگذشته بود که در نتیجه بمبارد چمالورده از سوی روس ها یک چشم خویش را از دست داد.
مرحوم فطرت پس از آن حادثه به پاکستان برگشت و در انستیتوت المنصوره در لاهور و از آنجا به دانشگاه اسلامی بین المللی اسلام آباد پیوسته و از رشته اقتصاد فراغت حاصل نمود. در آن روزگار، دانشگاه اسلام آباد نخستین نهاد تحصیلات عالی دارای رشته های اقتصاد و حقوق و زبان عربی و علوم دینی بود که دروازه اش را بروی دانشجویان افغانستان گشوده بود. مرحوم عبدالقدیر فطرت جزء حلقه ای بود که آقایان عبدالحق امیری، مطیع الله تایب، محمد سلیم صایب، و مستعین بالله جویا را شامل می شد که هر کدام ایشان از جوانان سرامد جامعه شان بودند. از امتیازات تحصیل در آن دانشگاه، آموزش زبان های عربی و انگلیسی و اردو و آمیزش با دانشجویان ملت های گوناگون در آن زمان به شمار می رفت.
فرصت دیگری که در شهر اسلام وجود داشت، حضور شخصیت های بزرگ آن دوران افغانستان بود که در چهار چوب نهادی به نام “بورد علمی” گردهم آمده بودند. این نهاد به ابتکار رهبری جمعیت اسلامی افغانستان جهت استفاده از کوادر علمی کشور پایه گذاری شده بود که شخصیت هایی چون داکتر شیر احمد نصری حقشناس، آقای ترجمان، پوهاند محمد فاضل خان صاحبزاده، عبدالاحد عشرتی غزنوی، حبیب الله غالب، صباح الدین کشککی، محمد صدیق راشد سلجوقی و امثال ایشان در آن فعالیت داشتند. دیری نگذشته بود که سه تن از شخصیت های اخیر، از بورد علمی بریده و نهاد دیگری را زیر نام “شورای ثقافتی جهاد افغانستان” بنیاد گذاشته و فعالیت فرهنگی خویش را ادامه دادند. رفت و آمد دانشجویان دانشگاه اسلام آباد و سایر جوانان به بورد علمی و استفاده از تجارب این شخصیت ها فرصتی را برای گفتگو میان دو نسل ایجاد نموده بود.
گاهی گفتگو هایی میان اندیشمندان در این بورد صورت می گرفت که برای جوانان آموزنده بود. به عنوان مثال، در یکی از روز ها که مرحوم استاد غوریانی از ایران آمده بود و مدتی در پاکستان می زیست، مجلسی در بورد علمی دایر شده بود و گفتگوی درازی پیرامون حدوث و قدم ماده میان استاد غوریانی و مرحوم عبدالحی الهی صورت گرفت. استاد غوریانی دانشمندی دایرة المعارفی، و عبدالحی الهی، از استعداد های بزرگ کشور بود که اجل مهلت زیادی برایش نداد و جامعه علمی ما را از تراوش ذهن خلاق و جستجوگر او محروم نمود. در آن مجلس با آنکه کسانی وجود داشتند که فلسفه را مترادف با کفر می انگاشتند، کسان دیگری معتقد به قدم ماده بودند، و برخی هم باور به حدوث آن داشتند ولی فضای دوستانه آن دانشمندان، در آن جو ملتهب “جهادی”، خلاف قاعده به شمار می رفت و گفتگو پیرامون چنین قضایایی و آن هم در فضای داغ جهاد از حوصله سایر تنظیم های جهادی آن سامان بیرون بود.
در آن سال ها، در نزدیکی بورد علمی اسلام آباد، تاریخ زنده سیاست و ادبیات صد سال اخیر کشور استاد خلیل الله خلیلی، آخرین ملک الشعرای قلمرو فارسی نیز می زیست. وجود استاد خلیلی فرصت دیگری بود که جوانان و پیران از خرمن دانش و تجربه او هر کدام توشه ای برمی داشتند. استاد خلیلی رابطه خوبی با بزرگان بورد علمی و رهبری جمعیت داشت و گاهگاهی از خانه خویش پیاده به آنجا می آمد و با اعضای آن بویژه داکتر حقشناس مجلس می آراست. ما که گاهگاهی از پشاور به اسلام آباد می آمدیم، روزی در بورد علمی نشسته بودیم که زنگ دروازه به صدا درآمد و نگهبان دفتر بیرون شد تا ببیند که چه کسی آمده است. او لحظه ای در حالی که می خندید بعد برگشت، و زمانی که از علت آن خنده پرسیدیم، گفت، استاد خلیلی تشریف آورده بود و می پرسید که با رهبری جمعیت وعده ملاقات دارد، وقتی پاسخ دادم که استاد اینجا نیامده، با لهجه ای ممزوج از مهر و عتاب گفت: هر وقتی که ربانی جان آمد، برایش بگویید که من آمده بودم و تو نبودی، “دروغ” گفته بودی و وعده خلافی کردی. در اوضاعی که استاد روزانه خود صد ها نفر را ملاقات می نمود و از هر سو مشکلات می بارید، چنین “دروغ” هایی قابل توجیه بود.
در همان دوران، مرحوم فطرت، داستانی نگاشته بود که ابتدا در شماره های 33 – 37 مجله میثاق خون و سپس به شکل رساله ای چاپ گردید و عنوانش “از صحرا تا پادگان” بود. فطرت این رساله را پیش از چاپ به استاد خلیلی داده بود تا در زمینه اصلاح آن لطف فرمایند. مرحوم فطرت روزی حکایت نمود: داستان را به استاد خلیلی دادم و ایشان پس از مطالعه آن را تحسین نموده و برسم استفهام انکاری از من پرسیدند: فرزندم این “پادگان” چیست؟ پاسخ دادم که “پادگان” قرارگاه دایمی سربازان را گویند، جایی که برای اقامت و تمرین نظامی ایشان انتخاب می شود. باز استاد خلیلی پرسید: مردم ما آن را چه می گویند؟ پاسخ دادم، مردم ما آن را فرقه و امثال آن گویند. باز استاد خلیلی پرسید: چرا نمی نویسی “از صحرا تا فرقه”؟ او می گفت: از استاد اجازه خواستم تا این واژه را همین طور بگذارند و ایشان هم سر را برسم موافقت تکان دادند. از مرحوم فطرت در آن زمان پرسیدم که شما چرا به این واژه چنین دلبسته بودید؟ خندید و گفت: آهنگش برایم زیبا جلوه می نمود.
اردوی افغانستان دارای اصطلاحات عجیب و غریبی بوده که معلوم می شود از زمان شیرعلی خان تا دوران محمد ظاهر شاه شکل گرفته و معجونی از اصطلاحات، ترکی، عربی، انگلیسی و پشتو بوده که نمی دانم چرا جای فارسی در آن خالی به نظر می آید، در حالی که زبان رسمی دولت در تمامی این دوره ها فارسی بوده است.
سال ها گذشت و در تابستان 1986 میلادی، به عنوان نخستین فعالیت سازمان جوانان جمعیت اسلامی افغانستان، سیمینار تربیتی ای را در پشاور به راه انداختیم که نخستین تجربه در سطح تنظیم های آن روزگار بود. آن سیمینار که در روزهای تعطیلات تابستانی برگزار گردیده بود، حدود دونیم صد تن از شاگردان مکاتب، مدارس، و نهاد های تحصیلات نظامی را زیر یک سقف گردآورده بود. شخصیت هایی که در آن تدریس می نمودند عبارت بودند از استاد شهید برهان الذین ربانی، مرحوم استاد توانا، مرحوم استاد میرحمزه، استاد احمدزی شهید، مرحوم استاد فایز، استاد شهرانی، استاد شاداب، مولوی صاحب محمد اسماعیل و مرحوم محمد نسیم فقیری. نویسنده این سطور که مسئولیت آن سیمینار را به عهده داشت از مرحوم عبدالقدیر فطرت که هنوز محصل اقتصاد دانشگاه اسلام آباد بود، خواهش نمودم تا مضمون اقتصاد را در آن سیمینار تدریس نماید که با پیشانی باز پذیرفته و هر هفته از اسلام آباد به پشاور می آمد و آن مضمون را به بهترین شیوه و بر مبنای نیاز شاگردان آن جمع تدریس می نمود.
آن سیمینار ابتدا در قلب شهر پشاور دایر گردید ولی نسبت رفت و آمد افراد غیر مسئول و اخلال فضای تربیتی، آن را به شهر بده بیر که حدود ده کیلومتر از مرکز پشاور فاصله داشت انتقال دادیم. سفر از اسلام آباد به پشاور و آن هم در هوای سوزان تابستان و در وسایل ترانسپورتی مزدحم عمومی و از آنجا به بده بیر خودش یک کار مشقتبار دیگری بود که مرحوم فطرت متحمل می شد. او گاهی شب را با ما می گذراند و این مناسبت تربیتی پیوند ما را محکمتر ساخته بود.
حکایت بده بیر خودش حاشیه مهمی است که باید به آن اشاره نمود. این شهرک بی نام و نشان در امتداد شاهراه پشاور-کوهات موقعیت دارد که در سمت چپ آن و در مسافه یک کیلومتر دورتر از شاهراه، زمینی را جمعیت اجاره کرده بود که لیسه عسکری و دانشگاه نظامی حضرت علی در آن جابجا گردیده بود. در کنار این دو نهاد، گروهی از سربازان اسیر اتحاد شوروی که شمار شان حدود دوازده تن بود نیز در آن جا محبوس و به دور از چشم نهاد های استخباراتی پاکستان نگهداری می شدند. علتش این بود که پاکستانی ها از یکسو داشتن چنین زندانی را نقض حاکمیت ملی خویش می پنداشتند و از سوی دیگر خیلی علاقه داشتند تا آن سربازان را تسلیم سازمان ملل نموده و به هدف فضیحت بیشتر ارتش سرخ از وجود آن ها سود برند، اما گروه های مجاهدین، آن اسیران را به هدف تبادله با فرماندهان اسیر جهادی در زندان های کابل، نگهداری می نمودند.
در شب 27 اپریل سال 1985 م، حادثه ای در آن اردوگاه صورت گرفت که آوازه اش کران تا کران پیچید. در شام همان روز در حالی که در صف نماز جماعت ایستاده بودیم که صدای فیر کلاشینکوف به گوش رسید و به تعقیب آن فریاد یکی از سربازان روسی را شنیدیم که از فراز بام قلعه ای که در آن زندگی می نمودند، از عصیان گروه خویش خبر می داد. حکایت از این قرار بود که آن ها وقتی همه را مصروف نماز یافتند به دیپوی سلاح حمله نموده و سپس دروازه قلعه را بسته و سپس به بام برامده و مصروف سنگر سازی شدند. مطالبه آن ها واضح و روشن بود و آن، چیزی جز تسلیم دهی شان به سازمان ملل متحد نبود. از آن جمع تنها یکتن که او را محمد اسلام می نامیدیم فرار نموده و خود را تسلیم نمود. در کنار آن قلعه، انبار بزرگی از راکت های (بی ام- 12) جابجا شده بود. فردای آن شب، هنگامی که آن سربازان بالای دانشجویان فیر نموده، یکی از بچه ها را شهید ساختند، جنگ اغاز شد و آن انبار راکت ها آتش گرفت و آن انفجار تا چند شب و روز ادامه داشت و آن راکت ها به هوا برخاسته و تا شهر (باره) می رسیدند. در همان روز، رییس جمهور پاکستان، جنرال ضیاء الحق، از حادثه اطلاع یافت و به رهبر جمعیت تلفون نموده و نگرانی خویش را اعلام نمود. جت های جنگی به پرواز آمده و در فضای آن موقعیت گردش می نمودند. حادثه بده بیر انعکاس بزرگی در سطح دنیا داشت، و شوروی ها و حکومت حزب دموکراتیک خلق مبالغه های فراوانی در باب آن نمودند. سینمای قزاقستان آن دوران اتحاد شوروی فیلمی را بنام (پشاور والتز) تولید نمود، گروه موسیقی معروف روسی بنام (بلو بیریتز) آهنگی بنام (کوه های پشاور) ساخت بی خبر از آنکه کوهی در آنجا وجود نداشت. حکومت حزب دموکراتیک خلق هم آهنگی را بنام (د بده بیره شهیدانو) ساخته بود که بار بار از رادیو کابل پخش می گردید. این حادثه حاشیه های فراوان دیگری هم دارد که گفتن آن را در اینجا لازم نمی دانم.
سیمینار تربیتی جوانان جمعیت یکی دو سال بعد از آن حادثه در همین موقعیت دایر گردید. برنامه سیمینار طوری تنظیم گردیده بود که هر شب یکی از استادان به شمول استاد شهید وظیفه داشتند تا شب را در آنجا بگذرانند. فطرت مرحوم هم گاهی در آنجا می ماندند و قصه می کردیم و می خندیدیم. او که نسبت نزدیکی سن و عوامل دیگری با ما نزدیکتر بود، این برنامه پیوند دوستی ما را مستحکمتر نمود. دیری نگذشته بود که من راهی خرطوم شدم و سفر دنباله داری را در پیش گرفتم که تا امروز ادامه داشته است، و مرحوم فطرت جهت تحصیل به امریکا رفت، دوباره برگشت و مسئولیت بانک مرکزی را به عهده گرفت. در این مدت گاهی تلفونی و در مناسبت هایی به شکل حضوری ملاقات هایی داشتیم.
یادم می آید، هنگامی که حکومت پسا بن روی کار آمد برایش تلفون نمودم و گفتم، شنیده ام که ریاست بانک مرکزی را برای تان می سپارند، دیدگاه من این است که پرزه های انجن مالی این نظام سرچپه می چرخند و اگر شما حساس ترین مسئولیت را در قلب نظام مالی مافیا بپذیرید، دو راه فراروی خویش خواهید داشت، یا در این نظام ذوب شده و به عنوان پرزه ای در این ماشین همنوا با قطعات دیگر آن سرچپه حرکت کنید، و یا آنکه به سمت راست بچرخید. برایش گفتم، شناختی که از شما دارم، ذوب نخواهید شد اما خواهید شکست و از همینرو مخالف رفتن تان به کابل و پذیرفتن این پست حساس هستم. ایشان دلایل خود شان را داشتند که معلوم می شد انگیزه نیرومند خدمت به کشور در ورای آن نهفته بود. پس از آن رابطه ای با هم نداشتیم تا آنکه اختلاف ایشان با مافیاسالار بزرگ و اطرافیان او بالا گرفته و با معجزه از خطر ترور نجات یافته و به امریکا برگشتند. روزی برایم اطلاع داد که تصمیم دارد کتابی در باب تراژیدی کابل بانک بنویسد و من نگاشتن چنین کتابی را ضروری دانسته و بنا بر مشوره ایشان دو سه سطری هم در باب کتاب نوشتم که درج آن گردید.
آخرین بار، حدود هفت و یا هشت سال پیش در سفری که به ویرجینیا داشتم سعادت مهمانی ایشان را داشتم که جمع دیگری از دوستان را نیز فراخوانده بود. مرحوم فطرت در کنار ذکاوت و هوش فوق العاده ای که داشت، از اخلاق عالی و سرعت بدیهه و طبعی شوخ برخوردار بود. از ته دل می خندید و دوستانش را پیوسته می خنداند. یادم می آید که در آخرین ملاقاتی که از آن یاد نمودم، رخ به یکی از مهمانان دیگر که فکر می کنم از درواز بود نموده و پرسید که شما چرا بُز نر را ملحد می نامید. آقای محمد قوی کوشان، مدیر روزنامه امید، که در آن مهمانی حضور داشت اعتراض نموده گفت، اگر بز ملحد است پس آن ریش مبارکش بخاطر چیست؟ مهمان دیگری اعتراض ایشان را پاسخ داده و از چند فیلسوف “ملحد” دیگر نام گرفت که دارای ریش های بلندی بوده اند. به هر حال، چندی بعد، از زبان یک دروازی اصیل شنیدم که اصل آن واژه “بلحد” بوده است نه “ملحد”.
در این نیم قرن میدان جنگ قدرت های بزرگ بین المللی گردید که دو جنگ آن را می توان “جهانی” دانست؛ یکی تجاوز ارتش سرخ و واکنش ملی و بین المللی در برابر آن و دیگرش آنچه بنام جنگ علیه تروریزم جهانی نامیده شده است. در زیر خاکستر این دو جنگ صد ها هزار حکایت ناگفته دفن است که باید گفته می شد و کسانی تاریخ شفاهی این دو حادثه خونین در دو قرن اخیر را تدوین می نمودند. تاریخسازان این حوادث هر روز یکی پس از دیگری می روند و کسی نیست تا خاطرات و تجارب نا گفته ایشان را ثبت دفتر تاریخ نماید تا عبرتی باشد برای آیندگان. خون فروانی بروی این خاک پاک ریخت، خاکی که آن را باد برد. بر ماست تا پیش از آنکه خود خاطره ای گردیم، به هر بهانه ممکن، بخشی از این خاطرات را که در معرض نابودی قرار دارند ثبت تاریخ نماییم؛ خاطراتی که هم برای نسل های آینده ما و هم برای دیگران چیز های فراوانی خواهد داشت.
هر لحظه همـراهی ما خاطــره ای بود
اما تو به یک خاطره پیوستی و رفتی
– خواجه بشیر احمد انصاری
1 دیدگاه