بشیر احمد انصاری

:: پایگـاه نشــــر آثار و افکــار ::
دکتر خواجه بشیر احمد انصاری
عشق و موسیقی در منظومۀ فکری مولانا عبدالرحمن جامی
مقاله‌ها

عشق و موسیقی در منظومۀ فکری مولانا عبدالرحمن جامی

خواجه بشیر احمد انصاری

پیش زمینۀ پدیده ای بنام جامی:

جامی (١٤١٤-١٤٩٢م) در عصری می زیست که هم در تاریخ اسلام و هم در تاریخ منطقه و جهان از جایگاه ویژه ای برخوردار است. در قرن سیزدهم میلادی چنگیز خان و قبیلۀ مغل از بیابان مغلستان سربرداشته و مدنیتهای شرقی جهان اسلام را با خاک یکسان نمودند. چنگیز رفت و یکصد وهفتاد سال پس از او تیمور آمد تا بقیۀ باقیه را از تیغ کشد. تقدیر بر آن رفته بود تا نه سال بعد از مرگ تیمور، گلی بنام جامی از میان خاک و خاکستر ماتمکدۀ خراسان سربرآورد تا رسالت احیای ادبیات و شعر و حکمت و دین را به دوش کشد.
در اروپا ماشين چاپ گوتنبرگ اختراع گردیده بود که نقش مهمی در رنسانس غرب ایفا نمود. ليوناردو دوينچی که او را بزرگترین استعداد در تاريخ بشر خوانده اند نیز به همین دوره تعلق می گیرد. كاشف و جهانگرد پرتغالى واسكو دوگاما، براى نخستين بار مسیر بحری اروپا – هند را کشف نمود که راه را برای استعمار باز نمود. کشف امریکا هم در آخرین سال زندگی جامی به وقوع پیوست.
مرز های خونین اسلام و مسیحیت هم در شرق و هم در غرب شاهد کشمکهای هولناکی بود. محمد فاتح سلطان عثمانی توانست بر امپراتوری هزار سالۀ روم شرقی نقطۀ پایان گذارد (1453م) و در آنسوی جهان آنروز، در اسپانیا، بساط مدنیت ششصد سالۀ اسلامی برچیده شد تا آنکه با سقوط غرناطه (1492 م) فاتحۀ وجود مدنیت اسلامی را در آن سرزمین خواندند.
در بخشي از ايران، شمال عراق، آزربايجان، ارمنستان و شرق تركيه، آق قويونلو ها حکومت می کردند و در شمال غربی ایران قره قويونلو ها که قبایل ترکمن بودند. ایران آبستن تحول بزرگی بود که زمینه را برای ظهور صفوی ها آماده می نمود. در كابل، غزنی، قندهار، باميان، فراه تا سند شخصی بنام ذوالنون ارغون کوس پادشاهی می نواخت و در هندوستان لودى ها حکم می راندند.
مولانا عبدالرحمن جامی در قلمروی می زیست که مناطقی چون مرو، بلخ، هرات و شمال شرق ایران را احتوا می نمود و در مهم ترین مراحل زندگی جامی سلطان حسین بایقرا بر مسند حکمروایی آن نشسته بود؛ پادشاهی که خود از ارادتمندان عبدالرحمن جامی به شمار می رفت. بایقرا را که در پشت چهارم به امیر تیمور کورگانی می رسید و پادشاهی سخت ادب پروربود می توان مصداق آیتی دانست که از معجزۀ بیرون آوردن زنده از مرده حرف می زند. اگر تیمور را سمبول مرگ و ویرانی بشماریم، بایقرا را می توان نماد توسعه و فرهنگ پروری به حساب آورد.
پرداختن به دایرة المعارفی بنام جامی را – که در عرصه های فلسفه، دین، شعر، نثر، داستان، زبان، تصوف، عرفان و موسیقی شهکار هایی آفریده است – می گذاریم برای پژوهشگران جامی شناس و ما نظر به فرصتی که در اختیار داریم، در اینجا تنها به جلوه های عشق و موسیقی در ادبیات جامی تماس خواهیم گرفت؛ دو مفهومی که هم جنجال برانگیز بوده اند و هم جدل برانگیز.
همان طوری که از عنوان این مقال معلوم است ما در اینجا بیشتر به منظومۀ فکری جامی توجه خواهیم داشت تا سخنان خود او چون جامی را تنها در زمینۀ همین منظومه می توان شناخت.

نظریۀ عشق در منظومۀ فکری جامی:

جامی را می توان مولانا جلال الدین دوم نامید چون او نسبت به هر سخنور دیگری به مولوی می ماند و از همین جهت عشق یکی از مفاهیم کلیدی ادب و عرفان جامی به شمار می رود. عشق با آنکه بازتابی بس ژرف و گسترده در تمامی آهنگها، ترانه ها، فيلم ها، قصه ها، ادیان و شعر و ادبیات جهانی داشته اما مفهوم آن چندان روشن نیست. برداشتی که انسان ها از عشق دارند در وجود معشوق شان تبلور می یابد زیرا گاهی می بیینم که انسانی عاشق ترانه ای است و انسان دیگری عاشق نوع خاصی از غذا و سومی عاشق دریا و چهارمی عاشق انسانی دیگر و پنجمی عاشق خاک و افرادی هم عاشق خدا و مفاهیم ماورای طبیعت. در سال 2011 و 2012 میلادی بالاترین رقمی را که جستجوگر گوگل به خود تخصیص داده بود این پرسش بود: “عشق چیست؟” عشق یکی از پیچیده ترین مفاهیمی است که مشاوران امور تربیتی نهاد های تعلیمی امریکا در این سالها با آن مواجه بوده اند. وقتی که دانشجویی به استادی و یا استادی به دانشجویی و یا اینکه کودکی به معلمی و معلمی به کودکی می گوید: I Love You{من ترا دوست دارم}، مشاوران امور تربیتی نمی دانند که با این مفهوم لغزنده و شناور چه کنند.
ما هم در اینجا از خود می پرسیم: عشق چیست؟ قرطبى معتقد بود که عشق ميل و گرايشى را گويند كه انسان نقيصه خويش را با آن تكميل نموده، به آرامشى دست یافته و از آن لذت مى برد.
یوسف ابن اسحاق كندى می گفت عشق علتى است كه اشيا را در كنار هم قرار مى دهد. فرويد به این باور بود که عشق چيزی جز مظهرى از مظاهر غريزه جنسى نيست. فروم عشق را ميل و علاقه شديد انسان به اندماج و انسجام با انسانى ديگر می دانست. او می گفت که اين جاذبه و كشش در انسان خيلى نيرومند است. اين همان نيرويى است كه جنس بشرى را متماسک نگه داشته، خانواده، قبيله و جامعه بشرى را حفظ مى كند. ناكامى در اين ميدان به معنى ديوانگى و ويرانى است. جامعه انسانى بدون عشق نمى تواند وجود داشته باشد. یونانی ها مانند فيلسوف يوزانياساز سطوح مختلف عشق که یکی زمينى و حیوانی بوده ودیگرش آسمانى و ملکوتی نیز حرف زده بودند.
به نظر نویسندۀ این سطور ابن سينا، احمدغزالي و عين القضات همدانى تعریفی ژرفتر از عشق ارائه داده و به این باور بودند که عشق در سراسر موجودات هستى جارى است. هر موجودى ذاتا اشتياق به خير و تکامل دارد كه سبب بقاى آنها مى شود. آن ذاتى كه خير و كمال مطلق است معشوق همه موجودات نيز مى باشد. دموقراط و اپيقور هم همین طور می اندیشیدند و به این باور بودند که در دنيا ذراتى پراگنده اند كه در جستجوي همديگر بوده و جاذبه عشق است که آنها را در كنار هم قرار مى دهد.جامی همین مفهوم را به شکل زیبایی به نظم کشیده و گفته است:

میل تحرک به فلک عشق داد
ذوق تجرد به ملک عشق داد
چون گل جان بوی تعشق گرفت
با گل تن رنگ تعلق گرفت
رابطهٔ جان و تن ما ازوست
مردن ما، زیستن ما، ازوست

او در جای دیگری می گوید:

مه که به شب نوردهی یافته
پرتوی از مهر بر او تافته
خاک ز گردون نشود تابناک
تا اثر مهر نیفتد به خاک
زندگی دل به غم عاشقی‌ست
تارک جان در قدم عاشقی‌ست

حافظ هم همین مفهوم را در نظر داشت وقتی که می سرود:
در ازل پرتو حسنت ز تجلــی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

ابن سينا کتابی در رابطه دارد که آن را “رسالة في العشق”ناميده است. این رساله در پاسخ شاگردش ابوعبدالله فَقِيه نگاشته شده است. ابن سینا در فصل اول رسالۀ خویش به سريان عشق در تمامى موجودات مى پردازد. در فصل ٢ و ٣ و ٤ وجود عشق را در نباتات و حيوانات ثابت مى سازد. او می نویسد که حيوانات عاشق چيزي مى شوند كه براى بقاى وجود شان مفيد است مانند عشق به غذا و عشق به اولاد و كشش غريزى حيوانات به سوى همديگر. در فصل پنجم از عشق در انسان حرف مى زند و كشش فطرى انسان را به سوى جمال و كمال عشق مى نامد. در فصل ٦ به بيان عشق نفوس الهيه مى پردازد. در فصل هفتم به اعلا ترين درجه عشق مى پردازد و مى گويد كه نفوس انسانى در سطح متعالی خویش قابليت پذيرش چنين عشقى را دارند. بر مبنای تیوری ابن سینا موجود برتر التفاتی به موجود پایین تر ندار و به قول خود او “العالی لا یلتفت الی السافل” و عشق در تمامی موجودات ساری و جاری بوده؛ ناقصان به کاملان و فروتر ها به برتر ها عشق می ورزند.
عاشق شو ارنه روزى كار جهان سر آيد
ناخوانده نقش مقصود از كارگاه هستى
عشق از نظر این اندیشمندان شباهتی به قانون جاذبه دارد که همه موجودات هستی را در کنار هم قرار می دهد. همانطوری که اسرار جاذبه را تا هنوز کسی نتوانسته است کشف نماید؛ قله های بلند رموز و اسرار عشق هم تا هنوز کشف ناشناخته مانده است. ما در حالی که آن را حس می کنیم و به آن باور داریم ولی از کنه و حقیقت آن بی خبریم. فلاسفه هرگاه از شناخت حقیقت چیزی عاجز ماندند آن را “قوه” می نامند.
مولوی قرنها پیش از ما گفته بود:
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشنگرست
لیک عشق بی‌زبان روشنترست
همان طوری که ابن سینا و سایر فلاسفه گفته اند عشق به روان بزرگ و لایتناهی هستی بالا ترین مدارج عشق به شمار رفته و عشق های دیگر پله هایی اند در راه عروج به آن قلۀ بلند. عارفان گویند همان گونه كه كودكان با عروسك و با شمشير چوبى بازى مي كنند تا طبيعت آن ها را براى مادر شدن و سرباز شدن آماده سازد؛ عشق هاى زمينى هم تمرينى است براى رسيدن به عشقی والا و ملكوتى. جامی گوید:
عشق است به آسمان پريدن
صد پرده به هر نفس دريدن
ادبیات جامی مشحون از مفهوم عشق است. در کنار اشاره های فراوان دیگری که به عشق داشته است، جامی رساله های مستقلی را به لیلی و مجنون، یوسف و زلیخا و سلامان و ابسال نیز تخصیص داده است. مولانا جامی در روى پرده سيناريوى يوسف زليخا، ليلى و مجنون و سلامان و ابسال، در حالی که عشق زمينى را به زيبا ترين صورت هنرى آن بازى مى كند؛ در پشت پرده، درس های عرفانى خويش را به شكل ظريف و هنرمندانه اى عرضه مى دارد. نورالدین عبدالرحمن جامی در این سه شهکار خویش پلى در ميان غيب و شهادت، و فيزيک و ميتافيزيک ایجاد نموده و شعور و لاشعور را به هم پيوند مى دهد.
نورالدین عبدالرحمن جامی در مثنوی یوسف و زلیخا از سورۀ یوسف قرآن و سفر پیدایش تورات بهره جسته و بر بال هنر تا بلندای موج ملکوتی سخن اوج گرفته و اعلام می دارد:
سخن را پايه بر جايي رسانم
كه بنوازد به احسنت آسمانم
قرآن کریم در میان تمامی سوره های قرآن، تنها سورۀ يوسف را احسن القصص و یا “بهترین حکایت ها”خوانده است. اين قصه دوبال دارد كه يكى زيبايی پسندى زليخا است و ديگرش فضیلت پسندی يوسف كه اين دوبال قصه را به آسمان جمال و کمال عروج می دهد. جامی خود می گوید:

خدا از قصه ها چون احسنش خواند
به احسن وجه از آن خواهم سخن راند
پرسشی که مطرح می شود چرا این قصه در میان سایر قصه ها “أحسن” خوانده شده است؟ اگر نیک نگریسته شود، در این سوره ما با مفهوم عشق در سه سطح مختلف روبرو هستیم که یکی عشق پدر به پسر است و دیگرش عشق یک زن به مرد دلخواهش و سوم عشق یوسف به فضیلت. حافظ هم زمانی که از عشق یاد می کند از واژۀ “احسن” بهره می جوید و این هنر حافظ است که با ظرافت ویژۀ خودش تاریخ و شعر و عشق و اسطوره و حکایت را با بهترین شکل ممکن آن با هم می بافد:

چو حافظ ماجراى عشق بازي
نمى گويد كسى بر وجه احسن
سخن از سورۀ یوسف و عشق است. پرسشی که طرح می شود، آیا قرآن کریم ارزشی به عشق داده است؟ در این رابطه نخست به سخنی از استاد عبدالکریم سروش گوش فرا داده و سپس به پاسخ این پرسش می پردازیم. استاد عبدالکریم سروش سخنرانی ای دارد بنام (منحنی تمدن اسلامی) که در وبسایت خود شان قابل دسترسی است. ایشان از دقیقۀ 23 تا 25 آن سخنرانی، در رابطه به عشق در قرآن صحبت نموده، می فرمایند: “شما می توانید قرآن را یک کتاب مجاهده بنامید. از قضا اگر شما از این حیث قرآن را با کتاب حافظ مقایسه کنید، قرآن را با مثنوی مقایسه کنید، قرآن را با سعدی مقایسه کنید، چیزی که در قرآن به نحو برجسته ای حاضر است و هیچ چشم حتی غافلی نمی تواند از آن غفلت کند مسئلۀ جهاد و پیکاراست، در حالی که دیوان حافظ پاک تهی از این اندیشه ها است. او متعلق به مرحلۀ دیگری از رشد و منحنی تمدن اسلامی است. مثنوی پاک خالی از آنها است. این که می گویم خالی یعنی خالی در قیاس به قرآن، آنچه در این کتابها آمده است تقریبا صفر است، هیچ است … در این دوران ما مجاهدان را داریم و قرآن هم به همین مناسبت مفهوم کلیدی اش مفهوم جهاد است. کلمۀ عشق در قرآن نیامده است. مفهوم کلیدی ای که اگر شما آن را از مولانا بگیرید، اگر شما آن را از حافظ بگیرید، دیگر چیزی برای مولوی و حافظ نمی ماند. اما در قرآن این مفهوم و این کلمه مطلقا پیدا نمی شود. کلمۀ حب داریم در قرآن یعنی دوستی، اما بسیار فرعی، بسیار اندک، بسیار حاشیه ای، هیچ وقت به گرد پای مفهوم جهاد و مفهوم شهادت نمی رسد. بعد ها عارفان ما بودند که اگر بیان صریحی بخواهم بکنم این نقیصه را تکمیل کردند.”
در پاسخ باید گفت که واژۀ (حُب) و مشتقات آن در قرآن کریم بیشتر از صد بار ذکر گردیده است، این در حالی است که واژه های مترادف آن در این کتاب به صد ها واژه می رسند. اما واژۀ جهاد در حدود چهل بار آمده است که گاهی به مفهوم جنگ بوده و گاهی هم در سیاق مفاهیم دیگر. اما واژۀ شهید و شهادت شاید کمتر از شمار انگشتان دست در قرآن آمده باشد. اگر به مفهوم لغوی “حب” توجه نماییم باید گفت که واژۀ حب از لحاظ لغوی ژرفتر از عشق است، به این مفهوم که حب در زبان عربی از ریشۀ (حَب) اشتقاق یافته و حب، تخم و دانۀ و اصل نبات را گویند و از همین لحاظ این لحاظ عارفان ما “حب” را اصل آفرینش و هستۀ ذات هستی به شمار آورده اند. شیخ اشراق انسان را همان درختی می داند که از دانۀ دل و یا به تعبیر او “حبة القلب” در سرزمین ملکوت می روید.
یکی از همین عارفانی که جناب استاد سروش به ایشان افتخار می کند گفته است:
نيست فرقى در ميان حب و عشق
شام در معنى نباشد جز دمشق
و عارف دیگری که خواجه شمس الدین حافظ شیرازی است می گوید:
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
می گویند زمانی که اديب پشاورى این قطعه شعر حافظ را خواند بيهوش شد و بر زمین افتید.
ابن قیم جوزی در روضة المحبين خويش مي نويسد که حب در زبان عربی دارای شصت مترادف می باشد که برخی از آنها قرار ذیل اند: محبت، علاقه، هوس، صبوة، صباية، شغف، مقة، وجد، كلف، تتيم، عشق، جوى، خلابة، غمرات، شجن، حرق، لهف، حنين، لوحة، فتون، جنون، لمم، ود، خلة، غرام، هيام، وله …. قابل یاد آوری است که بسيارى از این مترافات در قرآن و سنت پیامبر ذکر گردیده است. فراموش نباید کرد که این مترادفات و مشتقات آنها بیشتر از ده هزار بار در احادیث پیامبر اکرم تکرار شده است. حب که عشق یکی از مراتب آن است، مفهومی فرعی، اندک و حاشیه ای نه بلکه یکی از اصولپایه های این متن مقدس به شمار می رود.
در عصری که مسابقۀ گردن زدن و سوختن انسان در جغرافیای جهان اسلام جاری است و هر روز شاهد هنر نمایی هایی در میدان های مرگ می باشیم چقدر نیازمند پیام عشق و محبتی هستیم که قرآن به ارمغان آورده است؛ کتابی که حتی زمانی که از رابطۀ مسلمانان و غیر مسلمانان یاد می کند در سورۀ آل عمران می فرماید: “تحبونهم ولايحبونكم” یعنی اینکه “شما آنها را دوست دارید ولی آنها شما را دوست ندارند”.آیا باز هم پیامی ژرفتر و روشنتر از این می توان تصور نمود.

موسیقی در منظومۀ فکری جامی:

مفهوم دیگری که در میان مسلمانان عصر ما از مسایل جنجال برانگیز و جدل خیر به شمار می آید مفهوم موسیقی است. موسیقی هنر ترکیب و تنظیم آوازها، صدا ها و ریتم ها بوده که بیان آن از راه زبان ممکن نبوده است. فیلسوفی گوید: آنجا که واژه ها از سخن باز می مانند، موسیقی آغاز می شود. به گفتۀ او موسیقی زبان دل و روان و از تجلیات برین قریحۀ انسانی به شمار می رود.
موسیقی، هنر زیبایی صدا ها است. حواس پنجگانۀ انسان (ذائقه، شامه، لامسة، باصرة و سامعة) هر کدام زیبایی خودش را دارد و موسیقی علم و هنری است که به حس شنوایی رابطه دارد. در منظومۀ دینی اندیشۀ مولانا جامی متونی وجود دارند که به زیبایی ها اشاره داشته اند. قرآن کریم در آیت 32 سورۀ اعراف زیبایی را به خدا نسبت داده و می فرماید: (قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللّهِ الَّتِيَ أَخْرَجَ لِعِبَادِهِ) يعنی: ای پیامبر بگو که چه کسی زیبایی های خدا را که برای بندگانش پدید آورده، حرام گردانیده است؟ در حدیثی که امام مسلم روایت نموده آمده است که (ان الله جميل يحب الجمال) یعنی خدا زیبا است و زیبایی را دوست دارد. شنوایی یکی از حواس مهم انسان بوده و از همین لحاظ قرآن کریم واژۀ (سمیع) و یا (شنوا) را اولویت داده و پیش از صفتهای دیگر خدا می آورد.
انسان موجودى هنرمند است و هنر را پيوندى خيلى محكم با روح بوده است. بتهوون در حالى كه زمانی كر بود و نمی شنید، بهترين سيمفونی های خويش را ايجاد نمود چون روح انسان پیش از حواس او با پدیدۀ موسیقی در ارتباط می باشد.
فلاسفۀ یونان چون افلاطون و فیثاغورث را عقیده بر این بود، قبل از آن که روح ما از عالم علوی جدا شود، نغمه های آسمانی مي شنيده و به آن معتاد بوده، و موسيقی چون که يادگارهای گذشته را بيدار مي کند؛ انسان را به وجد مي آورد. آیا حکایت و شکایت نای مولانا به همین مفهوم توجه داشته است؟ نمی دانیم، ولی همین قدر می توان گفت که مولانا خود این مفهوم را در جای دیگری به صراحت بیان نموده است:
پس حکيمان گفته اند اين لحن ها
از دوار چرخ بگرفتيم ما
بانگ گردشهای چرخ است اينکه خلق
مي سرايندش به طنبور و به حلق
مومنان گويند کآثار بهشت
نغز گردانيد هر آواز زشت
مولانا عبدالرحمن جامی رساله ای در باب موسيقی نگاشته ولی با وجود اهمیت آن تا هنوز اقبال چاپ نیافته ولی جای خوشی است که نسخه های خطی آن در كتابخانه هاي ازبكستان، تركيه، انگلستان و ايران نگهداری می شود. مولانا در آغاز رسالۀ موسیقی خویش می نویسد: “قواعد علمي آن را به چنگ آورده گاه در قوانين تأليفي آن لبي مى گشادم و گاه در موازين ايقاعي آن دستي مى زدم”. او در این کتاب جزئيات علم موسيقى چون نغمه و ايقاع و ذوات النفخ و ذوات الاوتار را شرح داده و از انواع نغمه ها و زير و بم آنها سخن رانده است.
رضی الدین لاری می نویسد، در آن زمانی که داستان یوسف زلیخا را به نظم می کشیدند مغنی و سازنده خواسته و خود به رقص پرداختند. در جای دیگر می نگارد، جامی برای مولانا سیف الدین احمد، شیخ الاسلام هرات، محفل ضیافت و غزل و ساز آراست.
جامی موسیقی را دارای جسم و روان می داند و آنچه از نظر او مهم است جان و روان موسیقی می باشد.
به غفلت گفتن تن تن در الحان
ز قوالان بود تنهاى بي جان
تن بي جان نهان در خاك بهتر
بساط زندگان زان پاك بهتر
با آنکه گرایش غالب در فقه اسلامی به تحریم موسیقی توجه داشته است ولی فقیه و عارف قرن نهم هجری ما مولانا عبدالرحمن جامی به کنه و جوهر موسیقی از یکسو و پیام و مرام دین از سوی دیگر توجه داشته است. جامی خوب می دانست که موثر ترین وسیله برای رسانیدن پیام او به جامعه، هنر و موسیقی بوده و هر پیام و دعوت و فرهنگ و تمدنی که در قالب هنر ریخته نشود فرصت بقا و نفوذ و گسترش آن اندک خواهد بود.
ابوحامد غزالی، صوفی، فقیه و متکلم قرن ششم هجری، سه قرن پیش از جامی در کیمیای سعادت خویش گفته بود: علما را خلاف است در سماع که حلال است یا حرام و هر که حرام بکرده از اهل ظاهر بوده است… سماع خوش و آواز موزون گوهر دل را بجنباند و در وی چیزی پیدا آورد بی آنکه آدمی را اندر اختیاری باشد. آواز خوش در حق گوش همچون سبزه و آب روان و شگوفه است در حق چشم، و همچون بوب مشک است در حق بینی و همچون طعم خوش است در حق ذوق و همچون حکمتهای نیکو در حق عقل و هر یکی را از این حواس نوعی لذت است، چرا باید که حرام باشد؟
موسیقی در منظومۀ فکری عبدالرحمن جامی چون سخن است که حلال آن حلال و حرام آن حرام می باشد. مهم این است که چه کسی، برای چه هدفی و به کدام موسیقی گوش فرا می دهد، و انسان خود احساس می کند که چگونه موسیقی و در چه حالتهایی گرایش به خیر و فضیلت و نیکویی و زیبایی را در انسان رشد می دهد. سعدی همین مفهوم را در قالب نظم ریخته است:
بگویم سماع ای برادر که چیست
اگر مستمع را بدانم که کیست
دانشمندان عارف ما زیبایی پسندی حاسۀ شنیداری را جزء فطرت سالم آدمی می دانستند. غزالی می گفت: “من لم يهزه العود و اوتاره والروض و أزهاره فهو فاسد المزاج ليس له علاج”. یعنی کسی را که نه بربط و تار های آن و نه هم باغ و گلهای آن به حرکت آورد، طبع او چنان فاسد شده که آن را علاجی نیست. حسن العطار، شيخ جامع ازهر که 180 سال پيش می زیست، چند قدم پیشتر نهاده و گفته بود: “من لم يتأثر برقيق الأشعار، تتلى بلسان الأوتار، على شطوط الأنهار، في ظلال الأشجار، فذلك جلف الطبع حمار”. به این معنی: کسی که اگر لطافت شعر که با زبان تار، در کنار نهر و زیر سایۀ درختان اجرا می گردد، نتواند بر او تأثیر گذارد؛ چنین فردی، که طبعش به غلظت گراییده خری بیش نیست. اگر به میراث فرهنگی خود ما نگاهی بیفگنیم می بینیم که سعدی شیرازی پیش از حسن عطار گفته بود:
پريشان شود گل به وقت سحر
نه هيزم كه نشگافدش جز تبر
شتر را چو شور طرب در سر است
اگر آدمى را نباشد خَر است
در میان افراط و تفریطی که ما با آن روبرو هستیم گاهی فتوا ها و سخنانی را می خوانم و می شنوم که از حرمت مطلق موسیقی حرف زده و نظریات بخش بزرگی از دانشمندان دین را نا دیده می انگارد. فقیه و اصولی بزرگ قرن سیزدهم هجری امام شوکانی کتابی دارد که آن را (ابطال دعوی الاجماع علی تحریم مطلق السماع) نامگذاری نموده و در آن ثابت ساخته است که آنچه بنام اجماع در زمینۀ تحریم موسیقی رواج یافته حقیقت نداشته است. احمد غزالی، برادر غزالی بزرگ از این هم پا فراتر نهاده و کتابی دارد بنام (بوارق الالماع فی تکفیر من یحرم السماع) و در آن به تکفیر کسانی دست یازیده است که موسیقی را به صورت مطلق آن حرام دانسته اند.
می خواهم بگویم، مسیری را که جامی انتخاب نموده است، صد ها دانشمند و فقیه و اصولی و عارف و محدث پیش از او در آن مسير حركت كرده اند. ابن حزم ظاهری از جملۀ فقهایی است که می گوید هيچ حديث صحيحی در باب حرمت موسیقی روایت نشده و ایشان نزده حديث وارده در این باب را یا ضعيف خوانده اند و یا ساختگی.
چرا نورالدین عبدالرحمن جامی به عنوان دانشمندی زاهد و شریعتمدار دست به تحریم موسیقی نزد؟ به باور نویسنده، جامی خوب می دانست، احادیثی که در این باب آمده و صریح اند، صحیح نیستند و آن احادیث که صحیح اند صریح نیستند. قوی ترین حدیث در این باب همان حدیث (معازف) است که از نوشیدن شراب و پوشیدن ابریشم و شنیدن آهنگ منع نموده است.این حدیث به محافلی اشاره دارد که در آن از زنا و شراب و ابریشم و موسیقی یاد شده است. اگر نیک نگریسته شود، اینجا از شراب و زنا خبر داده شده است که موسیقی بعنوان وسیله و ابزاری که برای ارتکاب گناهان یاد شده رغبت می آفریند به کار گرفته می شود. از اینرو اگر این حدیث دلالت بر حرمت هم کند، به گفتۀ فقهایی چون قرضاوی و محمد غزالی حرمت مجموع آنها را ثابت نمی سازد. در این حدیث از حرمت ابریشم یاد شده است؛ آیا ابریشم به صورت مطلق حرام گردیده است و یا تنها برای مردان؟ آنچه ثابت می باشد تحریم مقید ابریشم است نه مطلق آن. اینجا است که به اهمیت و ژرفای سخن سعدی پی می بریم که گفته است: سماع ای برادر بگویم که چیست- اگر مستمع را بدانم که کیست.در رابطه به مدلول حدیث بالا سخنان فراوانی گفته شده است که از حوصلۀ این مقال بیرون بوده و شاید در مناسبت دیگری به آن بپردازیم.
حدیث معازف را بخاری روایت نموده است، اما جالب این است که برخی راویان بخاری خود آهنگ می شنیدند. یکی از این راویان “المنهال بن عمرو” نام دارد که به گفتۀ امام ذهبی و ابوالحجاج مزی و ابن حجر عسقلانی، نویسندگان سیر اعلام النبلا و تهذیب الکمال و تهذیب التهذیب – که از معتمد ترین آثار در عرصۀ جرح و تعدیل به شمار می روند– خود از جملۀ کسانی بود که آهنگ می شنید. يعقوب بن ابي سلمة امام و محدث و راوي ثقه هم از جملۀ کسانی بود که به موسیقی گوش فرا می داد. ابراهيم بن سعد که بخاری، يحيى بن معين، خطيب بغدادی و ابن حَنْبَل او را راوي ثقه خوانده اند، به گفتۀ صفدی نویسندۀ “الوافی بالوفیات”، خود موسیقی می نواخت. ابن دقیق العید که به گفتۀ سبکی از بزرگترین محدثان قرن هفتم هجری به شمار می رود، می گفت چهل سال تمام کرام الکاتبین چیزی نیافته اند که در موردم چیزی بنویسند، از جملۀ محدثانی بود که به موسیقی عشق می ورزید. عبدالملك بن عبدالعزيز مفتى مدينه که از راويان و شاگردان امام مالک به شمار می رفت، طوری که امام ذهبی نگاشته است، سخت به موسیقی عشق می ورزید. سیر اعلام النبلا از احمد بن حنبل نقل نموده است که در موردش می گفت:(قدم علينا و معه من يغني) یعنی او در حالی نزد ما آمد که رامشگری نیز ایشان را همراهی می نمود.
یکی از نوابغ علم موسیقی خلیل بن احمد فراهیدی است. خليل بن احمد كه در اواخر قرن اول هجرى به دنيا آمده پایه گذار اصلی علم عروض به شمار می رود؛ علمی که شعر فارسی و عربی را در قالب آن می سنجند. حركات فتحه، كسره، ضمه، سكون، شد و تنوين را که امروز در قرآن می بینیم از اختراعات همین موسیقیدان مسلمان بوده و تا زمانى كه قرآن هست – كه خواهد بود- اين شهكار خليل بن احمد نيز باقي خواهد ماند. آری! همين خليل بن احمد يكى مؤلفان شهير علم موسيقى است كه قوانينى براى اين دانش اساس گذاشت و صدا ها و آهنگ ها را به مراتب مختلفی تقسيم نمود.
نویسندۀ این سطور که فرصتی برای شنیدن موسیقی ندارد، در صدد اثبات امری محرم برای خودش نیست بلکه می خواهد پهلوی دیگر حکم شرعی موسیقی را برای خواننده بنمایاند که نه تنها جامی بلکه گروه بزرگی از اندیشمندان مسلمان در آن سو ایستاده اند.
در پایان، اگر موسیقی می خواهد رسالت اجتماعی خودش را انجام دهد باید رهبری قافلۀ خیر و فضیلت و عدل را به دوش گیرد. شهوت جنسى که بخش بزرگ موسیقی ما به آن تخصیص یافته، آن قدر نيرومند و طوفانى است كه نيازمند تشويقگر ديگری نيست. خداوند اين غریزه را با چنين جاذبه و کششی خلق كرده تا نوع انسان و حيوان حفظ گردد. اين غريزه نيازمند آن نيست تا آن را انگيزه دهيم بلكه اين سيل باید مهار گردیده و در مسیر سالم و حدود طبيعى آن استقامت داده شود. اگر بر نيروى آن بيفزاييم طبيعى است كه اين سيل از مسير خود منحرف شده و هستى ما را ويران خواهد نمود. موسیقی رایج ما چیزی جز شهوت نمی شناسد و اگر عشق تنها جنس و شهوت باشد، پس خران و بوزینگان عاشق پیشه ترین موجودات روی زمین خواهند بود.
موسيقى اى كه باعث تحريك غده هاى جنسي مى شود با موسيقى آفتابه ولگن كه باعث تحريک غده هاى لعابى مى گردد تفاوتى ندارد. آن موسيقى، لعاب از دهان مى آورد و اين موسيقى هم همان كار را مى كند. اين هنر با آنكه در ظاهر هنر معلوم مى شود ولى ابتذالی بیش نیست. اقبال گفته است:
عشق را ما دلبری آموختیم
شیوۀ آدمگری آموختیم

مولانا عبدالرحمن جامی هنر را با بال الهام به سوى آسمان كشاند و به آن روح بخشید و موسيقى و شعر هم چیزی جز حدى كاروان روح نیست.
ما که از قرنها بدینسو در میان دو سنگ افراط و تفریط خورد می شویم خیلی نیازمند اندیشه و روش شخصیتهایی چون مولانا عبدالرحمن جامی هستیم. پرسشی که مطرح می شود، در این موسم ابتذال هنری و جنون دینی چطور می توان بدیلی برای موسیقی مبتذل، اخلاق ستیز و ارزش زدا ایجاد نمود. و یا به عبارت دیگر؛ چطور می توان موسیقی سالم و ذوق بلند را جا گزین خشکی و سردی و تشدد از یکسو و بد ذوقی و ابتذال از سوی دیگر نمود.
مولانا عبدالرحمن جامی کافیۀ ابن حاجب كردي را که از خانوادۀ صلاح الدين ايوبي بود و 163 سال پیش از جامی در مصر می زیست، شرح نمود که بنام “الفوائد الضيائية” شهرت دارد و ملاهای مدارس دینی ما آن را بنام (شرح جامی) می شناسند. شرح جامی یکنیم قرن است که در مرحله چهارم درس نظامي تدریس شده و از کتابهای خیلی معتبر نصاب دیوبندی در هندوستان و پاکستان و افغانستان به شمار می رود. پرسشی که مطرح می شود، چگونه می توان ملاها و شاگردان مدارس دینی را فهماند که نویسندۀ شرح جامی همان کسی بوده است که در رابطه به عشق و موسیقی هم می اندیشید و شهکار هایی می آفرید.
در عصری که خون و خشونت و بدبینی و کینه و خشکی را با دین عجین نموده اند چطور می شود موسیقی سالم و سازنده را وارد حوزه مقدس دینداری نمود وعشق را جاگزین خصومت و دشمنی و نفرت.
جامی یکی از پایه های فرهنگی و سمبول های اصالت هنری و اعتدال دینی ما به شمار می رود که تعالیم او را باید ارج گذاشت.

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *